"دوستم داشته باش:)🤎" [3]
با صدای در از خواب بلند شد...
رزالین:کیه؟؟؟(خوابآلود)
جونگکوک:امم..منم..چیزه..خاله..گفت..بیا.صبحونه:)
رزالین:ب..باشه.
و بعد صدای قدم های جونگکوک که از اونجا دور میشد
اومد....
از جاش بلند شد و رفت جلوی آینه وایستاد
و به خودش زل زد ...
با چشم هاش که خیس شده بود به خودش زل زد...
رزالین:هع...از خودم متنفرمممم(آروما)
و بعد بغضش شکست..
نشست روی زمین،پاهاش رو بغل کرد و گریه کرد..:)
شاید هیچوقت هیچکس نفهمید...
ولی اون هرروز،هرماه،هرساعت،هر دیقه
ناراحت بود...
ولی خب..
چیزی که از اون میدیدن یه دختر شاد و مهربون بود:)
کسی که باعث خنده ی بقیه میشه
و همیشه خوشحاله...
ولی خب هر چیزی که ما میبینیم که واقعیت نیست..
هست!؟
ما فقط چیزی از آدما رو میبینیم که خودشون میخوان ببینیم ..
چیزی که ما میبینیم فقط یه ماسکه...
ژاپنی ها میگن..
آدم سه تا چهره داره..
1.چهره ای که همه میبینن..
2.چهره ای که افراد نزدیکش میبینن..
3.چهره ای که هیچکس به جز خودش نمیبینه..
این درست ترین توصیف آدمهاست:)
توی خیابون،مدرسه و جامعه.. همه اون رو یه دانشآموز
معمولی میبینن که خیلی درس میخونه..
دنبال دردسر نیست..
ساکت و آرومه..
نزدیکانش اونو دختری میبینن ..
که خیلی آروم و کم حرفه...
یکم احساسی..
و لوسه..!؟
ولی هیچکس خود واقعیش رو نمیبینه..
میبینه!؟
نه!!
از جاش بلند شد و رفت توی دسشویی(داره اتاق)
و صورتش رو شست و مسواک زد...
موهاش رو بست(اسلاید 2)
و لباسش رو پوشید(اسلاید 3)
و یه بار دیگه خودش رو توی آینه نگاه کرد...
رزالین:منمیتونمانجامشبدم:)
و با لبخند از اتاق بیرون اومد...
رزالین:سلااااامممم صبح بخیر😃😄
جونگکوک:سلاممصبحتوهمبخیر.
:سلامدخترمصبحتوهمبخیر..امروزسرحالیهاا😄😉
روی یکی از صندلی های میز نشست...
رزالین:آره نمیدونم چرا امروز انرژیم زیاده...
:خیلی خوبه که...
جونگکوک:آره خیلی خوبه...
جونگکوک از نگاه کردن به رزالین طفره میرفت...
راستش...
بابت دیشب یکم خجالت میکشید..
(انگار چیکارکرده:/)
پشیمون نبود..
رزالین حالش خوب نبود..
و هرکسی بود بهش دلداری میداد ..
ولی خب اون..
یکم زیادی خجالتی بود...
کی گفته پسرا نمیتونن خجالتی باشن!؟
اصلا چرا باید بگن..
پسرا نمیتونن...
دخترا نمیتونن...
همه انسانن و میتونن هر جوری باشن ...
قلب و مغز ما جنسیت نداره:)
با صدای رزالین بند افکارش پاره شد...
رزالین:من دیگه برم...
:باشه عزیزم..امروز نمیتونم برسونمت شرمنده...
رزالین:نه مادر اشکال نداره میفهمم...
تازه ..
من خودم میتونم برم..
(فوبیا داره میترسه تنها بره بیرون گفتم بگم..مث من💔)
جونگکوک:من میرسونمت
رزالین:اوه..نی..نیاز نیست...
:ممنون پسرم لطف بزرگیه...
(یه نکته از اول فیک حرفی از پدر رزالین نشد
پدر مادرش با هم مشکل داشتن و جدا زندگی میکنن
به هر حال این پارت میاد)
و بعد دست رزالین رو گرفت
و بیرون رفتن...
رزالین:م...ممنونم:)
جونگکوک:خواهشمیکنم:)
..
..
..
رزالین:رسیدیم اینجاست...
جونگکوک:خب...مواظبخودتباش..
رزالین:چشم:)
جونگکوک:خدافظ..
و بعد از اینکه رزالین رو بغل کرد...
اون رو به داخل مدرسه فرستاد ...
دفتر طراحیش رو آورده بود ...
پس تصمیم گرفت
کنار رودخونه ای که اون اطراف بود بره و طراحی کنه...
..
..
با بدبختی و ترس بلاخره خودش رو به خونه رسوند ..
این فوبیاهای مسخره هیچوقت دست از سرش برنمیداشتن ....
وارد خونه شد که با صدای داد و بیداد بلند مواجه شد...
سریع دویید توی آشپزخونه..
که پدر و مادرش رو دید که دارن دعوا میکنن..
:از خونه ی من برو بیرون حرومزاده چرا راحتم نمیزاری...
:هع هرزه ! چی فکر کردی احمق فکر کردی اومدم پی تو؟
طلاق بگیر راحتم کن!!!!
:که بری پیش هرزه هات؟؟؟؟؟؟
(همه با داد بود رزالین هم یه گوشه داشت میشنید..)
مادرش زن خوبی بود ولی پدرش همیشه اونو
عصبانی میکرد....
هیچکدوم متوجه رزالین نبودن..
با صدای محکم شکستن چیزی سریع به سمت آشپزخونه دویید..
میز ناهارخوری خورد شده بود...
پدرشبا عصبانیت از خونه بیرون زد...
رزالین با بهت به آشپزخونه نگاه میکرد...
فقط...
یکی این وسط بگه ...
گناهش چی بود؟؟؟
گناه اون که توی این خانواده با این قیافه...
چی بود؟؟؟
هیچی...
همیشه آدمای بیگناه بدترین درد هارو میکشن...
:دختر خوشگلم اومدی؟
رزالین:آ...آره(بهت)
:چیز مهمی نیست خودتو اذیت نکن الان میرم یه میز جدید سفارش میدم...
و بعد از بغل کردن رزالین از خونه بیرون زد....
رزالین فقط با بهت مشغول جمع کردن وسایل شد...
.
پایان پارت 3:]
شرمنده غمگین بود...
این ذهنیه..
و منم حالم بده ...
ذهنم الان داغونه...
خیلی وقته نذاشتم...
شرمنده
دوستون دارم..
کیم.ایسومی:)
کپی ممنوع🚫
رزالین:کیه؟؟؟(خوابآلود)
جونگکوک:امم..منم..چیزه..خاله..گفت..بیا.صبحونه:)
رزالین:ب..باشه.
و بعد صدای قدم های جونگکوک که از اونجا دور میشد
اومد....
از جاش بلند شد و رفت جلوی آینه وایستاد
و به خودش زل زد ...
با چشم هاش که خیس شده بود به خودش زل زد...
رزالین:هع...از خودم متنفرمممم(آروما)
و بعد بغضش شکست..
نشست روی زمین،پاهاش رو بغل کرد و گریه کرد..:)
شاید هیچوقت هیچکس نفهمید...
ولی اون هرروز،هرماه،هرساعت،هر دیقه
ناراحت بود...
ولی خب..
چیزی که از اون میدیدن یه دختر شاد و مهربون بود:)
کسی که باعث خنده ی بقیه میشه
و همیشه خوشحاله...
ولی خب هر چیزی که ما میبینیم که واقعیت نیست..
هست!؟
ما فقط چیزی از آدما رو میبینیم که خودشون میخوان ببینیم ..
چیزی که ما میبینیم فقط یه ماسکه...
ژاپنی ها میگن..
آدم سه تا چهره داره..
1.چهره ای که همه میبینن..
2.چهره ای که افراد نزدیکش میبینن..
3.چهره ای که هیچکس به جز خودش نمیبینه..
این درست ترین توصیف آدمهاست:)
توی خیابون،مدرسه و جامعه.. همه اون رو یه دانشآموز
معمولی میبینن که خیلی درس میخونه..
دنبال دردسر نیست..
ساکت و آرومه..
نزدیکانش اونو دختری میبینن ..
که خیلی آروم و کم حرفه...
یکم احساسی..
و لوسه..!؟
ولی هیچکس خود واقعیش رو نمیبینه..
میبینه!؟
نه!!
از جاش بلند شد و رفت توی دسشویی(داره اتاق)
و صورتش رو شست و مسواک زد...
موهاش رو بست(اسلاید 2)
و لباسش رو پوشید(اسلاید 3)
و یه بار دیگه خودش رو توی آینه نگاه کرد...
رزالین:منمیتونمانجامشبدم:)
و با لبخند از اتاق بیرون اومد...
رزالین:سلااااامممم صبح بخیر😃😄
جونگکوک:سلاممصبحتوهمبخیر.
:سلامدخترمصبحتوهمبخیر..امروزسرحالیهاا😄😉
روی یکی از صندلی های میز نشست...
رزالین:آره نمیدونم چرا امروز انرژیم زیاده...
:خیلی خوبه که...
جونگکوک:آره خیلی خوبه...
جونگکوک از نگاه کردن به رزالین طفره میرفت...
راستش...
بابت دیشب یکم خجالت میکشید..
(انگار چیکارکرده:/)
پشیمون نبود..
رزالین حالش خوب نبود..
و هرکسی بود بهش دلداری میداد ..
ولی خب اون..
یکم زیادی خجالتی بود...
کی گفته پسرا نمیتونن خجالتی باشن!؟
اصلا چرا باید بگن..
پسرا نمیتونن...
دخترا نمیتونن...
همه انسانن و میتونن هر جوری باشن ...
قلب و مغز ما جنسیت نداره:)
با صدای رزالین بند افکارش پاره شد...
رزالین:من دیگه برم...
:باشه عزیزم..امروز نمیتونم برسونمت شرمنده...
رزالین:نه مادر اشکال نداره میفهمم...
تازه ..
من خودم میتونم برم..
(فوبیا داره میترسه تنها بره بیرون گفتم بگم..مث من💔)
جونگکوک:من میرسونمت
رزالین:اوه..نی..نیاز نیست...
:ممنون پسرم لطف بزرگیه...
(یه نکته از اول فیک حرفی از پدر رزالین نشد
پدر مادرش با هم مشکل داشتن و جدا زندگی میکنن
به هر حال این پارت میاد)
و بعد دست رزالین رو گرفت
و بیرون رفتن...
رزالین:م...ممنونم:)
جونگکوک:خواهشمیکنم:)
..
..
..
رزالین:رسیدیم اینجاست...
جونگکوک:خب...مواظبخودتباش..
رزالین:چشم:)
جونگکوک:خدافظ..
و بعد از اینکه رزالین رو بغل کرد...
اون رو به داخل مدرسه فرستاد ...
دفتر طراحیش رو آورده بود ...
پس تصمیم گرفت
کنار رودخونه ای که اون اطراف بود بره و طراحی کنه...
..
..
با بدبختی و ترس بلاخره خودش رو به خونه رسوند ..
این فوبیاهای مسخره هیچوقت دست از سرش برنمیداشتن ....
وارد خونه شد که با صدای داد و بیداد بلند مواجه شد...
سریع دویید توی آشپزخونه..
که پدر و مادرش رو دید که دارن دعوا میکنن..
:از خونه ی من برو بیرون حرومزاده چرا راحتم نمیزاری...
:هع هرزه ! چی فکر کردی احمق فکر کردی اومدم پی تو؟
طلاق بگیر راحتم کن!!!!
:که بری پیش هرزه هات؟؟؟؟؟؟
(همه با داد بود رزالین هم یه گوشه داشت میشنید..)
مادرش زن خوبی بود ولی پدرش همیشه اونو
عصبانی میکرد....
هیچکدوم متوجه رزالین نبودن..
با صدای محکم شکستن چیزی سریع به سمت آشپزخونه دویید..
میز ناهارخوری خورد شده بود...
پدرشبا عصبانیت از خونه بیرون زد...
رزالین با بهت به آشپزخونه نگاه میکرد...
فقط...
یکی این وسط بگه ...
گناهش چی بود؟؟؟
گناه اون که توی این خانواده با این قیافه...
چی بود؟؟؟
هیچی...
همیشه آدمای بیگناه بدترین درد هارو میکشن...
:دختر خوشگلم اومدی؟
رزالین:آ...آره(بهت)
:چیز مهمی نیست خودتو اذیت نکن الان میرم یه میز جدید سفارش میدم...
و بعد از بغل کردن رزالین از خونه بیرون زد....
رزالین فقط با بهت مشغول جمع کردن وسایل شد...
.
پایان پارت 3:]
شرمنده غمگین بود...
این ذهنیه..
و منم حالم بده ...
ذهنم الان داغونه...
خیلی وقته نذاشتم...
شرمنده
دوستون دارم..
کیم.ایسومی:)
کپی ممنوع🚫
۹.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.